سلطان ملک ناصر موقعی که قصر را تصرف کرد خادمی را به او نشان دادند که در دولت مصریان صاحب جاه و مقام وکلید دار قصر بوده است.گفتند این خادم گنجینه ها و دفینه های قصر را می شناسد.او را گرفتند و پرسیدند:پاسخی نداد.صلاح الدین به کارگزاران خود فرمودتا با شکنجه از او اقرار بگیرند.پس او را گرفتند و بر سرش سوسک های سیاه گذاردند و با دستمال قرمزی بستند.
گویند:این بالاترین شکنجه هاست .آدمیزاد تحمل ندارد که بر آزار سوسکها صبر کند ساعتی نمی گذرد که ملاج او را سوراخ می کنند و کشته میشود.چند باراین بلا را برسرش آوردند.ناله نکرد و احساسی نداشت .برعکس می دیدند که سوسک ها مرده اند.
سلطان احضارش کرد و با اصرار سرّ آن را پرسید.
پاسخ داد علتی جز این فکر نمی کنم که سر مبارک امام حسین (ع) را می آوردند من هم شرکت کردم و بر بالای سر خود با احترام حمل نمودم.
گفت: آری ، سرّی عظیم تر ازاین چه خواهد بود؟او را ببخشید و آزاد کنید.